سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وب سایت شخصی مهران حداد__M.Haddad personal website
سکوت کن برای تفکر......نگاه کن برای عبرت 



استحباب چهار عمل قبل از خواب
حضرت فاطمه زهرا(س) فرمود: یک شب آماده خواب بودم که پدرم رسول خدا(ص) بر من وارد شد و فرمود: ای فاطمه جان! نخواب مگر اینکه این چهار عمل را به جای آوری:
1- قرآن را ختم کنی 2-پیامبران را شفیع خود گردانی 3-مؤمنین و مؤمنات را از خود راضی و خشنود سازی 4-حج واجب و عمره را به جای آوری.

حضرت این جملات را بیان فرمود و مشغول به خواندن نماز شد. صبر کردم تا نمازش پایان یافت، بی درنگ گفتم: ای رسول خدا(ص) مرا به چهار عمل بزرگ سفارش فرمودی که در این وقت محدود توان و فرصت انجام آنها را ندارم!؟
پدرم تبسم کرد و فرمود: ای فاطمه جان! هرگاه قبل از خواب سه مرتبه سوره اخلاص «قل هوالله احد» را بخوانی، گویا قرآن را ختم کرده ای. و هرگاه بر من و پیامبران پیشین من درود و سلام و صلوات فرستی همه ما شفیعان تو خواهیم بود، مانند ذکر این صلوات: «اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین» و هرگاه برای برادران و خواهران دینی و با ایمان خود طلب آمرزش و مغفرت نمایی، همگی آنها را از خود راضی و خشنود ساخته ای مانند ذکر این استغفار: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات» و هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله و الله اکبر» گویا حج تمتع و حج عمره گزارده ای.(1)

1- مسند فاطمه زهرا(س)، ص 118، ح 277 و آثار الصادقین، ج26، ص

 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 2:9 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]



روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى مى‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.



مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.

 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 2:6 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]


روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اهمیت معیارهای ازدواج پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

پیامبر اسلام فرمودند:هرگاه کسى به خواستگارى نزد شما آمد و اخلاق و دیندارى او را پسندیدید، به او زن دهید؛ که اگر چنین نکنید، در روى زمین تبهکارى و فساد بسیار پدید خواهد آمد. بحار الأنوار :ج 103 ص372 ح3


 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 1:9 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]


سؤال:

خدایى که به وضع و حال ما و به هر چیزى آگاه است، چرا ما را مورد آزمایش قرار میدهد؟!



پاسخ:

آزمایش الهى براى آن است که مدّعیان راستین از مدّعیان دروغین شناخته شوند. همه انسان‏ها به نوعى ادّعا مى‏ کنند که آدمهاى خوبى هستند، امّا به هنگام امتحان، افراد شناخته میشوند و هرکس میفهمد که چه مقدار در ادّعایش راستگو بوده است. خداوند مى ‏فرماید: ما شما را به ترس، گرسنگى و کمبودها آزمایش مى ‏کنیم (1)


 علاوه بر آنکه علم و دانستن خداوند، دلیل کیفر و پاداش نیست، بلکه باید از ما عملى سر بزند تا به کیفر و پاداش برسیم. به چند مثال توجه کنید:


1- ما می ‏دانیم که این خیّاط یا بنّا یا نجّار چگونه می دوزد یا مى‏ سازد، ولى بر اساس این دانش، به آنها مزد نمى ‏دهیم، بلکه باید از آنان کارى سر بزند تا استحقاق پاداش داشته باشند.


2- معلّم مى‏ داند که این دانش ‏آموز اهل درس خواندن نیست، ولى نمى ‏تواند قبل از امتحان او را مردود قلمداد کند. حضرت على (علیه السلام) مى ‏فرماید: آزمایشات الهى براى علم پیدا کردن خداوند نیست، بلکه براى آن است که بسترى ایجاد شود و از انسان عملى سرزند تا کیفر و پاداش بر مبناى عمل باشد.


آری اگر امتحان‏ها نباشد، انسان شناخته نمى ‏شود.


صبر انسان، در برابر حوادث شناخته مى‏ شود.


رضا و تسلیم انسان، در برابر حوادث تلخ شناخته مى‏ شود.


قناعت و زهد انسان، به هنگام کمبودها روشن مى‏ شود.


تقوى، حلم و ایثار انسان، در امتحان‏ها معلوم مى ‏شود.



 
 

---------------------------------------------------


 (1) «ولَنَبلونّکم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقصٍ من الاموال و الانفُسِ و الثّمرات و بَشِّر الصّابرین» (سوره بقره، آیه 155)


ترجمه: قطعاً همه ی شما را با چیزى از ترس، گرسنگى، و کاهش در مالها و جانها و میوه ‏ها، آزمایش مى ‏کنیم و بشارت ده به استقامت ‏کنندگان!


 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 12:29 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]


غصه روزی خوردن


یَابْنَ مَسعُود لا تَهْتِمَنَّ لِلْرِّزْقِ غصه‌ی رزق و روزی را نخور. فَاِنَّ اللهَ یَقُولُ «وَ مَا مِنْ دابَّةٍ فِی الْاَرْضِ اِلّا عَلَیَ ـ اللهِ رِزْقُها» سوره هود آیه 6  خدا می‌فرماید: هیچ جنبنده‌ای در روی زمین نیست مگر آن که رزقشان را خدا می‌دهد. حضرت صادق(ع) دید شخصی ناراحت است و اخمهایش درهم است فرمود: چه شده چرا اوقاتت تلخ است؟ عرض کرد: آیا این زندگی شد من از شرمندگی نمی توانم سرم را بالا کنم. حضرت فرمود: مگر چه شده؟ عرض کرد: با این که دختر داشتم باز خدا به من دختر دیگری داد. امام صادق(ع) فرمود: خجالت نمی کشی این حرف را می‌زنی به تو چه مربوط است. اِنَّ عَلَی? اللهِ رِزْقُها وَ عَلَی? الْاَرْضِ ثِقْلُها خدا روزیش را می‌دهد و زمین بارش را حمل می‌کند تو چکاره هستی، خودت هم نان خور خدا هستی. 


حضرت رسول(ص) فرمودند: هیچ گاه غصه روزی را نخور زیرا خدا فرمود: رزق و روزی همه‌ی جنبندگان را می‌رساند. این عبارت ممکن است شامل نباتات هم بشود. زیرا نباتات نیز رشد می‌کنند و تغذیه می‌خواهند و ارض را مطرح کرده چون در مرعی و منظر ماست والا آن چه در عالم هستی می‌باشد روزی خوار خدایند. هر کس هم غم روزی را بخورد معلوم می‌شود به این کلام خدا دست نیافته و باورش نیامده که خدا روزی دهنده است و انسان‌ها نوعاً این گونه اند. شب که می‌شود به فکر فردایند که چطور می‌شود، از کجا پیدا کنند و قسمت زیادی از عمر آن‌ها صرف فکر روزی می‌شود. روایت داریم اِنَّکُمْ لَوْ تَتَوَکَّلُونَ عَلَی? اللهِ کَتَوَکُّلِ الطَّیْرِ تَغْدُ‌و خِماصاً وَ تَرُوحُ بِطاناً امام صادق(ع) فرمود: اگر توکل شما به اندازه توکل پرنده بود صبح می‌رفتید گرسنه و شب سیر بر می‌گشتید. آیا هیچ حیوانی شده، شب که می‌خوابد بگوید فردا روزی من چه می‌شود. حضرت صادق(ع) می‌فرماید: توکلتان مانند آنها باشد که خاطرشان جمع است که خدایی دارند که رزق و روزیشان به دست اوست. 



قَالَ «وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» سوره ذاریات آیه 22  خدا فرمود: رزق شما در آسمان است نعمت باران از آسمان است که اگر نباشد هیچ موجودی زنده نمی ماند. فلذا قرآن کریم فرمود: «لَوْ اَنَّ اَهْلَ القُری آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ» سوره اعراف آیه 96  اگر مردم ایمان بیاورند و تقوا داشته باشند درب‌های برکت را از آسمان به روی آنها باز می‌کنیم. آب اگر نباشد و آفتاب اگر نباشد حیات نیست و زندگی وجود ندارد.
وَ مَا تُوعَدُونَ آن چه که وعده داده شده هم در آسمان است بنابراین دفتر اعمال هم در آسمان مورد رسیدگی قرار می‌گیرد.

 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 12:23 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

 

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . 

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

 

دوست داشتم ایمیل همه جراحان و پزشکان  ایرانی را داشتم ...


[ شنبه 92/1/17 ] [ 4:56 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

mehran hadad

 

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...


آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند!

 


[ پنج شنبه 92/1/15 ] [ 6:19 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

مهران حداد

روزی مردی خواب عجیبی دید. 

 

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. 
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

 


[ شنبه 92/1/3 ] [ 4:14 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

 


[ شنبه 92/1/3 ] [ 4:3 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

asansor

روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای اسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر 24 ساله ای از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا…

 


[ شنبه 92/1/3 ] [ 3:59 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]
.: Weblog مهران حداد :.

درباره وبلاگ

سلام به دوستانی که به وبلاگم اومدن،براتون ارزوی شادی و آرامش همیشگی دارم.خدایا انگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیران که کسی به وجد نیاید از نبودنم.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 517369