پيام
+
اعتراف ميکنم يه بار که خونمون مهمون اومده بود (منم بچه بودم) رفتم آشپزخونه به مامانم گفتم ميوه ميخوام ؛ مامانم گفت : بزار مهمونا برن بعد …
من اومدم به مهمونا گفتم کي ميريد تا مامانم بهم ميوه بده ؟
بعد مامانم گفت : صبر کن مهمونا برن نشونت ميدم ؛ منم دوباره رفتم گفتم : تورو خدا نريد بعد از رفتن شما مامانم ميخواد منو بزنه !
قندون
92/4/12
نداي آغاز
هههههههههههههه
يادداشتهاي يک مسلمان
:)