سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وب سایت شخصی مهران حداد__M.Haddad personal website
سکوت کن برای تفکر......نگاه کن برای عبرت 

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند…

 


[ شنبه 92/1/3 ] [ 3:55 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

مهران حداد

 

ناراحتی مدیر تالار:

در منطقه 1 تهران در یکی از تالارهای خیلی مجلل و شیک که فقط ثروتمندان 

توانایی گرفتن جشن عروسی برای فرزندانشان را داشتن،مدیر تالار تصمیم میگیره 

برای زوج های ثروتمندی که تا به حال در این تالار جشن عروسی خود را گرفتن،

دعوتشون کنه،تا براشون یک جشن خاطره انگیز بگیره،اما بعد از چند روز 

زنگ زدن به این زوجها،متوجه میشه که بیشتر زوجها از هم جدا شدن،

که حدود 70 درصد زوجها  از هم جدا شده بودن،

و مدیر از این بابت ناراحت میشه، و از کار خود منصرف ،

دوستان ثروت عامل خوشبختی،هست یا نیست ؟؟؟

دوستان نظر شما چیه؟

 

 


[ پنج شنبه 91/10/21 ] [ 10:59 عصر ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

مهران حداد


بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون?

پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره.

بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم.

بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.

روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:

"النظافه من الایمان"

در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:

"در را آرام ببندید"

برگشتم درو آروم ببندم? دیدم پشت در نوشته:

"هواکش را روشن کنید"

کمی پایین تر نوشته بود:

"در را قفل کنید"

بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود

که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته.

خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:

"در دو مرحله و به آرامی بکشید".

بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود

که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:

"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"

دیگه باورم نمیشد که اینقدر به همه چیز فکر شده باشه.

غر غر کنان پا شدم و درست نشستم.

گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا.

این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:

"سرت تو کار خودت باشه"

کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:

"در مصرف آب صرفه جویی کنید"

خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده?

کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه.

شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:

"سیفون را بکشید"..

بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:

" آرام بکشید"..

زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:

"زیپ شلوار فراموش نشه"..

جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم.

خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:

"هواکش را خاموش کنید".

رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم

دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.

رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود.

همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:

"لطفا درو آروم ببندید"

دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید.

رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم.

اومدم دستمالو بذارم تو جیبم? گفت:

"نه? سطل آشغال اون بغله".

تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه....... ISO!!

 


از دفتر خاطرات پرسنل شرکتی که تازه گواهینامه ایزو 9001 گرفته بودند

 

 

 

 


[ سه شنبه 91/10/12 ] [ 10:49 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]

 

زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه
 زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی
شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی
 هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا
برای نمایندههیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست
 اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..

جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق
منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند
اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد
و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق
بالاخره به صدا در آمد و گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی
نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..

اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا
دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین
ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران
سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق
بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی
خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست 
فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار قرار گرفته بود
و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد ...

 


[ سه شنبه 91/10/12 ] [ 10:24 صبح ] [ مهران حداد ] [ نظرات () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog مهران حداد :.

درباره وبلاگ

سلام به دوستانی که به وبلاگم اومدن،براتون ارزوی شادی و آرامش همیشگی دارم.خدایا انگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیران که کسی به وجد نیاید از نبودنم.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 36
کل بازدیدها: 517877